">

بسیج دانشجویی شهید دستجردی جهاددانشگاهی بجنورد

مطمئن باشید اگر حضور بسیج مستضعفین در هشت سال دفاع مقدس نبود، امروز سرنوشت کشور چیز دیگری بود. ۱۳۸۸/۰۹/۰۴

بسیج دانشجویی شهید دستجردی جهاددانشگاهی بجنورد

مطمئن باشید اگر حضور بسیج مستضعفین در هشت سال دفاع مقدس نبود، امروز سرنوشت کشور چیز دیگری بود. ۱۳۸۸/۰۹/۰۴

بسیج دانشجویی  شهید  دستجردی  جهاددانشگاهی بجنورد
آنچه که برای همه‌ی ما، برای همه‌ی بسیجیان عزیز، برای جوانها در هر نقطه‌ای از این عرصه‌ی عظیم که مشغول کار هستند، باید به عنوان شاخص مطرح باشد، عبارت است از این سه عنصر: بصیرت، اخلاص، عمل بهنگام و به اندازه. این سه عنصر را همیشه با یکدیگر توأم کنید و در نظر داشته باشید. ۱۳۸۹/۰۸/۰۲
پیام های کوتاه
  • ۱ آذر ۹۳ , ۱۷:۴۴
    قلب
آخرین مطالب

خاطرات مادر شهید : پسرم در یک روز زیبا درخانه به دنیا آمدآن موقع ما در بجنورد زندگی میکردیم و میخواستم بروم و اسم دخترم را در مدرسه بنویسم و همان موقع پسرم به دنیا آمد همسرم در خانه نبود و پدرم در منزل ما بود گفت میخواهی اسمش را چه بگذاری گفتم حمید رضا خندید و چیز دیگری نگفت . خدا بیامرز پدرم اذان را در گوش فرزندم اقامه نمود بچه ام اصلاً مریض نشد . حمید فرزند سوم من بود . دوران ابتدائی را در دبستان داریوش گذراند و راهنمایی را در مدرسه فردوسی خواند ، درسهایش خیلی خوب بود از همه بچه هایم حمید مظلوم بود . میگفت دیگر به ...مدرسه نمیروم و به پدرم کمک میکنم گفتم نه باید شما درس بخوانید پدرتان را ببینید و الگو بگیرید. ایشان به درس خیلی علاقه داشت در ماه رمضان مدام کتاب دستش بود و میگفتم الان اذان میشود و شما چیزی نخورده اید و بعد خودم با قاشق به او غذا میدادم . در همه کارها کمک میکرد و همیشه بیشتر از همه از من حساب میبرد برخوردش با خواهر و برادرش بسیار خوب بود دست بر سرشان میکشید و به آنها محبت میکرد . نوار روضه داشتیم به آنها گوش میکرد حتی نمیگذاشت رادیو هم گوش دهیم . موقع انقلاب شب که به خانه میآمد روی تشک نمیخوابید و میگفت روی موکت میخوابم . من یک روز گریه کردم و گفتم که من پشم درست کرده ام برایتو میگفت آدمیزاد باید برود زیر خاک میگفتم چرا این حرفها را میزنی میگفت من به جبهه میروم و شهید میشوم . در تهران درس میخواند و تعطیلات را به جبهه میرفت میگفتم که نرو ولی میگفت که 15 روز مانده تسویه حساب کنم دیگر نمیروم . کتابهایم داخل کمد است باید بروم و درسهایم را بخوانم سه شب مانده بود که به جبهه برود سرش را روی بالشت من گذاشت و میگفت که قصد جبهه رفتن دارد گفت که برایم لباس بگذار و من برایش تمام لباسهایش را داخل ساک گذاشتم جلوی ایوان بود به پدرش گفت که میخواهد به جبهه برود از زیر قرآن ردش کردم گفتم حمید دعا کردم که همه رزمنده ها را خدا نگهدار باشد . و مواظب شما هم باشد و بیرون رفتم . به من گفت به خدا چه گفتی مادر بگو همه رزمنده ها را خدا نگهدار نه تنها حمید را . من را بوسید و به من نگاه کرد اشک در چشمانش جمع شد و گفت مادر دعا کن برای همه رزمنده ها پسرم 16 ماه در جبهه بود وگاهی مرخصی می آمد و یکبار در شیراز مجروح شد ( عملیات والفجر 8 ) بعد که کمی بهتر شد خودش زخمش را پانسمان میکرد و نمیخواست که ما بفهمیم بعدها که یک سروان به ما خبر داد که پسرم چهار روز در بیمارستان بوده و میگفت پدر این ترکش خربزه است خوب میشود یک روحانی همرزمش بود تعریف میکرد که ما با هم بودیم و عده ای جلو بودند ما در داخل آب بودیم شب بود ما را شناسایی کردند و نارنجک هایی که به طرف ما پرت میشد 7 الی8 نفر از ما زخمیشدند شب مهتابی بود و از نی ها که گذشتیم به کنار آب آمدیم حمید همه را میخنداند او را به کنار کشیدم تا عراقیها شناسایی نکنند ولی حمید میگفت بیائید برایتان چایگذاشته ام بخورید و نترسید نارنجک به یک ماشین اصابت نمود و آتش گرفت میگفت نترسید فقط یک ترکش است در آنجا دو تا از دوستانش نیز زخمیشدند . پسرم درسهایش خیلی خوب بود همه نمراتش را بیست میگرفت و همه زبانها را یاد داشت . خیلی به سر و وضعش میرسید هر روز پیراهن سفیدی تنش میکرد و میگفت سفید ثواب دارد همیشه با خودم فکر میکردم که اگر احمد شهید شود حمید شهید نمیشود . پانزده روز مانده بود که گفت دیگر نمیروم من میدانستم که احتمال شهادتش هست بعد از اینکه پسرم به شهادت رسیده بود ، دوستانش خودشان را از چشم من پنهان میکردند و من میگفتم که میدانم پسرم شهید شده وقتی خبر شهادتش را به من دادند به سردخانه رفتیم پدرش آمد و گفت که حمید چه لباس زیری پوشیده بعد که فکر کردم گفتم لباس غواصی هم به آنها داده بودند . چادرم را بستم و به شهید نگاه کردم و گفتم حمید جان شهادتت مبارک و از حال رفتم و افتادم من را به بیمارستان بردند در حالیکه بی حال بودم شنیدم پسرم میگوید یک آمپول به مادرم تزریق کنید تا مراسم تشییع را بتوانیم برگزار کنیم در وصیت نامه اش نوشته بود که از شهادت من ناراحت نباشید افتخار کنید من با برادرم هستم . داخل ساک شهید عینکش و قرآن و 5هزار تومان پول خونی بود .روحش شاد باد . خاطرات پدر شهید : حاج محمدرضا دستجردی پدر دو شهید هستم . پسرم حمید از همان بچگی درسهایش خوب بود و دوستانش پیش او می آمدند تا درسشان را بخوانند و حمید به آنها کمک نماید . خیلی مهربان بود سرهنگ موفق و مادرش میخواستند که به مکه بروند پیش ما آمدند و گفتند که اگر چند وقت حمید خانه ما بیاید محمد ما تنها نباشد ما میتوانیم برویم و گرنه من نمیتوانم محمد را در خانه بگذارم ، حمید خیلی خوش زبان و شوخ طبع بود گفت ما شیرازی ها خیلی چای می خوریم اگر سماور شما همیشه جوش است میآیم و گرنه نمیآیم . یک شب به مادرش گفت برای ما آش درست کن میخواهیم با دوستانم دور هم جمع شویم که البته فردای آن روز باید به جبهه میرفت. به شوخی میگفت پدر یک نفر کفش های مرا برده . برایم این کفشهای کهنه را گذاشته برایم کفش بخرید و بعد یکی از رفقهایش ( دوست حمید) مرا کنار کشید و گفت حاج آقا حمید بچه دل رحمی است و کفش هایش را به بچه های مستضعف میدهد و هر چند وقت این ماجرایکفش تکرار میشد و میآمد و میگفت که به کفش احتیاج دارم . موقعیکه به جبهه میرفت یک چکمه های پلاستیکی( برای گل لگد کردن) داشتیم که آنها را هم با خودش برد و موقعیکه در تلویزیون تصویرش را دیدم با همان چکمه ها بود و فرمانده گروهان غواص ها بود و البته در همان جا هم که کربلای5 بود به شهادت رسید . برادران شهید رفتند و ایشان را ( شهید ) به بیمارستان بردند تا در سردخانه بگذراند ، برای شناسایی ایشان که رفتم به خانم یکه در آنجا بود گفتم در تابوت را بازکن وقتی لباسهایش را دیدم به نظرم لباس زیرش برایم نا آشنا بود چون من لباس همه بچه هایم را خودم میخریدم ، ولی یادم آمد که در جبهه به آنها لباس غواصیهم داده بودند و بعد به سرم زدم و ناله کردم و دهانش را بوسیدم و البته چشمانش را خدا برده بود . یکی از اطرافیان میگفت که این حمید نیست همانطور که داشتم شهید را می بوسیدم انگار که پسرم با من سخن بگوید که چطور مرا نمی شناسید من حمید هستم و شما دارید دو ساعت بالای سرم صحبت میکنید این را که شنیدم از حال رفتم و بعد که به هوش آمدم گفتم پسرم خدا از شما قبول کند و بعد که مراسم تشییع ایشان را انجام دادیم . یک شب تنها خوابیده بودم دیدم نصف شب حضرت علی و حضرت محمد و امام خمینی به خانه ما آمدند خواستم که دستشان را ببوسم ولی نگذاشتند خانه پر از عطر و بوی خوش شده بود با خودم گفتم خدا را شکر حتماً من آدم خوبی هستم که به دیدنم آمده اند به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای پذیرایی بیاورم شنیدم که امام خمینی و حضرت علی می گفتند این خانواده ده نفر هستند باید از این خانواده پنج یکم را ببریم ، صبح که از خواب بیدار شدم گفتم خدایا تعبیر این خواب چیست ؟ از این ماجرا ده روز نگذشته بود که پسرم شهید شد و در همان جا به ذهن من خطور کرد که از خانواده ما دو نفر شهید میشوند. این بچه ها آنقدر خوب بودند که میگفتم خدایا هر بلایی سر ما می آید اشکالی ندارد ولی این بچه ها شهید نشوند . در عملیات بیت المقدس خیلی از جوانان کشته شدند .

برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۲۹

نظرات  (۱)

لطفا چند تا عکس هم از شهید توی وبلاگ بگذارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

برو بالا